قبول کرده بودم که دنیای من

قبول کرده بودم که دنیای من

اتاقی است از آرزوهای مچاله شده

اتاقی در خانه ای کوچکتر از خود

هنوز نتوانسته ام  پایان داستان را تمام کنم

شاید آخرین داستانی باشد که می نویسم

کف اتاق به سختی با نوری کم نور قابل رویت بود

 

چرک نویس هایی که شاید چند ماه در گوشه ی اتاقم رها شده

و هیچ وقت متظر آمدن کسی ننشسته ام ،  شاید برای همین است

که همیشه اتاقم مثل افکارم در هم شده .

صدای باد پاییزی از لای پنجره ای  نیمه باز، رشته افکارم را قلقلک میداد.

 

از دفتر صد برگ من 80برگش به چرک نویس شده

ولی هنوز نمی دانستم برای که دارم می نویسم.

نگاهی به پاکت خالی  سیگارم و درون زیر سیگاری نصفه ای پیدا کردم و روشن کردم

دود سیگار در فضای نیمه تاریک اتاقم شبیه تصویری شده بود .

 

دردی عجیب مرا گرفت ، عجیب برای موضع دردش چون خودم می دانستم دردم چیست.

سالهاست مرا همراهی می کرد

کمی دراز کشیدم و ته مانده سیگارم  که آتشش به انگشتانم رسید بود را گوشه ای پرتاپ کردم.

روی سقف هنوز مگسی مرده در انتظار آمدن صیادش بود ،

 

مثل این روزهای من ، کسی برایم نمانده .

از پنجره ی کنار اتاقم به سختی بیرون پیدا می شد .

کلاغی روی کاجی پیر نگاهم میکرد.

می دانستم به روزگار سیاه من فکر می کند.

انگار دنیای من فقط با مداد سیاه منقوش شده .

 

بخاری خانه در حال خاموشی  و هیزمی برایم نمانده بود.

سرمای عجیبی اتاق را فرا گرفته است ، انگار کسی از زوایه ای پنهان مرا نگاه می کند

کتابی با جلدی کهنه روی طاقچه خود نمایی میکرد

برخاستم و ناخودآگاه سمت آن رفتم در صفحه ابتدایی نوشته بود

" تقدیم به عشقم " و یک امضای غریب

همیشه در این صفحه می ماندم و هیچ وقت موفق نشدم حتی یک صفحه از آن را بخوانم

برخاستم و چرکنویس های افکارم را برای گرم شدن در بخاری کهنه انداختم.

ناگهان تصویری از جوانی ام را در آتش دیدم

جوانی که همیشه همه چیز را نقد میکرد

دین مذهب عقل عشق

برای او انسان بی ارزش ترین بود

کسی عقاید او را درک نمی کرد .

جز یک کتاب دار بیوه ، اولین بار برای دریافت کتاب بوف کور هدایت ، سر صحبت باز شد

اینکه چرا این کتاب ..... ؟

 

همین یک سوال کافی بود تا بدانند نیمه ی گمشده ی هم هستند .

روز بعد وقتی برای تحوبل کتاب رفت

کتابدار مهربان یک کتاب به او داد

وقتی کتاب را باز کرد نوشته بود

" تقدیم به عشقم " و یک امضای غریب

گفت : این کتاب تقدیمی از یک دوست قدیمی است

که هیچ وقت نتوانستم بخوانمش

گفت چرا ؟

سری با تردید و دو دلی تکان داد و رویش را به قفسه های کتاب کرد

و با لحنی آرام و اندوهگین پاسخ داد

روزی خودت می فهمی

هر چقدر بیشتر صحبت می کردند بیشتر بهم نزدیک می شدند

اما....

وقتی  یک روز وقتی برای بازگرداندن کتاب رفته بود

خبری  از او نبود و یک مرد جوان جای او نشسته بود

خیلی زود دنیا برایش آوار شده بود

 

بیوه ی رویای او ، شب گذشته خودکشی کرده بود

و رشته ی  تمام خنده های پنهان او پاره شد .

آری این تصاویر یکدفعه از بین رفت

وقتی به خود آمدم دیدم آتش بخاری در حال خاموش شدن است

سراسیمه ته مانده کاغذ ها را در بخاری گذاشتم

 

تصویر جوان در آتش هنوز آنجا بود

شاید فکر میکرد باید او هم خودکشی کند

کتاب را در گوشه ی پالتوی خود گذاشت و شال گردن خود را محکم تر از همیشه بست

شاید چند ساعت ،  شاید هم بیشتر ، کسی را لعن و نفرین نکرد

در نگاه او خدا وجود نداشت و کسی مقصر نبود

 

سرمای زمستان انگار با تمام توان به اشک هایش تازیانه میزد

برای او آمدن ها و رفتن ها بی هدف بود

پس چرا این بار درک این موضوع ، مبهم بود

آتش بخاری رو پایان بود

و هراسان انگار که شیشه ی عمرم شکسته باشد

 

به سمت کمد های لباس رفتم

و مشتی لباس که خودم هم نمی دانم چه بودند را در دهان بخاری چپاندم

یک هو شعله ور شد

شاید این اتفاق تشدید تمام باور هایش را داشت

دلزده و نا امید از تمام موجودیت ها و هر چه بود

راه خانه را پیش گرفت

 

پیشتر از این با از دست دادن خانواده اش

همه چیزش را باخته بود

خانه ای تاریک که تنها یک اتاقش استفاده می شد

با خشمی از درون و هجوم به کاغذ و قلم

خشم درونی خود را خالی کرد

هر چه ناسزا و اشک و بغض بود روی کاغذش نوشت

 

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

و آخر شد هفت کلمه ...

" دنیا هیچ چیزش اندازه ی من نشد "

و آتش بخاری هم آخرین نفسش را کشید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد