.......
.......

.......

بوی دانه های تلخ قهوه است

بوی دانه های تلخ قهوه است

و یا شاید عطر بلوط های وحشی

اصلا حس رویش است

لبخند گل های مریم است

حس طراوت باران است در پاییز


مانده ام  آغوش تو را 

به چه تشبیه کنم


❤️@

موهای تو ..

موهای تو... 

طعم گندم زارهای تابستانی است

و یا جان زندگانی در شالیزارهای شمال


❤️@

اصلا تو خورشید پشت ابر

اصلا تو خورشید پشت ابــر

آنقدر می بارام چو باران

تا  روزی.. 

تو پیدا شوی


❤️@

کعبه ام مهر تو است

کعبــه ام مِـهر تو است

باید طواف کنم هر روز و شب

من دور تــو


❤️@

بوی دریا گرفته است ..

وی دریا گرفته است..

تمام وجودم

موج اگر گیسوی تو باشد

طوفان اگر اندوهِ تو


❤️@

سالها در دل تو بودن

سالهــا در دل تو بودن 

به من آموخت

که یک قطره آب اگر درجای درست باشد

#مروارید می شود روزی



❤️@

بی شک خدا هنگام خلقتت

بی شک خدا هنگام خلقتت

به باران فکر میکرد

تا اینِ من کویر را تو سیراب کنی



❤️@

دستان تو لمس مهربانی است

ستانِ تو لمس مهربانی است

و اتصالی است از جنس آرامش

گرمایِ خورشید است

و طراوت باران


❤️@

من در تو رشد‌ کرده ام

من در تو رشد کرده ام

جوانه زده ام...

و در بسترِ مهربانی ات آموختم عشق را

در سکوت چشمانت آرامـش را

و در کلامــت استقامت را


❤️@

کــاش کــه آغوشت . آخــــرِ دنیــا باشد

7d6818b6adcb23c862a3488e5c082ddd_2ik1.jpg

کــاش کــه آغوشت

. آخــــرِ دنیــا باشد

 

 

✍ #سردار

چایی اش مثل همیشه سرد شده بود

چایی اش مثل همیشه سرد شده بود ، خودکار لای انگشتانش یکباره بیرون پرید و به خودش آمد سری چرخاند و آهسته  به ترک روی دیوار خیره ماند دستی به موهای ژولیده و ،  آهی غلیظ کشید.

گاهی آدمی در تنهایی خودش کسی را تصویر میکند ابرویی و لبی و گونه ای ، حتی عطر تنی و بوی گیسویی  را .

با او زندگی می کند حرف میزند و قهر می کند.

وقتی خودم را در چند سطر بالا نگاه کردم غم درونم شعله ور شد. تصویر زندگی ام همیشه کنارم بود شبانه به دور از هیاهوی مردم به بسترش میرفتم و عشق بازی میکردم.

صدای خنده ام از اتاقم بیرون میرفت . نمیدانم چرا مردم شهر مرا میدیدن آهی می کشیدند شاید حالشان خوب نبود.

ولی من حالم خوب بود تا آن روز ....

آن روز دی ماهی سرد که مردم به گرمای خانه هایشان پناه برده بودند.

در تنهایی خود خیابان های شهر را پرسه میزدم  دستانم را در جیب پالتوام فشار دادم و به یاد کودکی دویدم تا روی برف ها سر بخورم.

ولی در اولین ،  قدم پایم سر خورد و یکباره خود را بین زمین و هوا دیدم.

درد وحشناکی د رکمرم حس شد و صدای خنده ای بلند از آن سوی خیابان به گوشم رسید.

با زحمت بلند شدم و خیلی عصبانی به سمت صدا دویدم.دختری سبزه رو با چشمانی درشت با ابروهایی کشیده که از خنده سرخ شده بود و چشمانش پر از اشک شده بود.

وقتی به سمتش رسیدم از جایش برخواست و یک باره مرا در آغوش کشید و فریاد زد ممنونم سالها بود کسی مرا نخندانیده بود ممنونم همزاد من .

#همزاد من  ؟

این واژه کلید ورود به دنیای من بود.

به چشمهایش خیره شدم ، همان تصویر سالهای تنهایی من بود با همان ترسیم های شبانه ام

گفتم : تو ...تو .... ؟

تو واقعی شدی ، فریاد زدم : " دیدید من دیوانه نیستم آهای مردم بیدار شوید همزاد من واقعی است ".

دستش و روی دهانم گذاشت ،" یواش چته دیوانه  ".

#قسمت دوم

شروع همیشه شیرین است ولی ایکاش پایان ها هم شیرین بود .

زمستان آن سال سرد بود ولی دل ما گرم ، بی شال وکلاه دیوانه بازی ها داشتیم.

خنده کارمان شده بود ولی ...
وقتی به چشمان هم مینگریستیم بی اختیار گریه میکردیم در چشم هر دوی ما دنیای غم بود

انگار آخرِ داستان را هر دو  می دانستیم .

من مالک او نبودم ، زمان ما کمی دیر  شده بود ، باید جایی دیگر جورِ دیگر می آمد.

زمستان پر از درد است ،  پر از بغض ، وقتی تمام شهر خالی می شود و تو می مانی و سرگردانی های خود.

شب ها باز تو درتنهایی خود تنها میشوی  ، سرگردانی عجیبی بود نه توان دل کندن بودو  نه  ........

اعتیاد عجیبی است عاشقی ، وقتی مخدر چشمان او نبود بی خوابی بود و سرمای وجودم ، تصمیم را گرفته بودم

باید سهم هم میشدیم .

وقتی حرف دلم و خواسته را به زبان آوردم ، بهت زده بود ، دستانم مرا محکم گرفت  ، مرا پیش خودش نشاند همان نیمکت ، به چشمانم خیره شد ، انگار پر از حرف بود پر از آرزو پر از رویا ، می دانستم او باید تصمیم بزرگی میگرفت .

شاید زندگی با همسرش آنچه او میخواست نبود ولی باز هم تصمیم ساده ای نبود.

روزهای زمستان سردتر شده بود و من شب های به امید دیدنش خواب نداشتم ، همه چیز خوب پیش میرفت عاطی راضی شده بود .

فردا روز خوبی بود ، بی قرار بودم سالها بود این حس در من مرده بود شب باید چه عطری میزدم ؟

همه ی عطرهای من تلخ بود ولی عاطی همون ها رو هم دوست داشت پیراهن آبی ام را که برای تولدم گرفته بود و اتو کردم و جلوی آیینه خودم و برانداز کردم چقدر پیر شده بودم واقعا  عاشق من شده ؟

چند ساعت به قرارمون مونده بود ، دلشوره عجیبی داشتم عاطی امروز از همسرش جدا میشه و هیچ مانعی نبود باورم نمی شد.

پالتوام و به تن کردم  و شالی که برای بافته بود و در گردنم محکم پیچیدم هوای بیرون سرد بود به دکه عمو علی رفتم ،

به به ، سردار چه خبره ؟

من که حسابی هول شده بودم گفتم : عمو می خوام داماد شم حالا یه پاکت از سیگارهای همیشگی بده.

عمو علی با یک لبخند به سمت من اومد و من و محکم بغل کرد و سیگار و تو جیبم گذاشت

گفت سردار: می دونی که چقدر دوستت دارم ، میخوام زودتر ببینمش بهم قول میدی.

سری چرخوندم و گفتم چشم عمو من برم مراقب خودت باش.

انگار نگاه های های مردم شهر هم عوض شده بود ، نمی دونم چرا ولی منیژه خانم که همیشه من و میدید در میرفت تا من و دید خنده کرد گفت : ببنی کی اومده سردار خبریه ؟

منیژه خانم خیلی دوست داشت من دامادش بشم و دخترش مهناز زن من چند باری هم عمو علی رو واسطه کرده بود.

 

با لبخند سلامی کردم و بدون حرف اضافه ای سریع دور شدم.

ده دقیقه ای به قرامون مونده بود.انتظار داشتم زودتر از زملن مقرر بیاد  ، سیگاری گوشه لبم گذاشتم ولی منصرف شدم

با خودم گفتم نباید بوی سیگار بگیرم.

روی نیمکت نشستم دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود.

نا خواسته دیدم نصف پاکت سیگارم تموم شده  و یک ساعتی از زمان قرار گذشته بود ، وقتی نگاهم به نیکت افتاد دلم یکباره ریخت ضربان قلبم تند شد ، بدنم داغ شده بود داشتم خفه می شدم شال گردنم و از دور گردنم باز کردم ، روی زمین نشستم

بزور نفس میکشیدم ، نمی دانم چی شده بود.

به سختی به سمت خانه برگشتم ولی نه از مسیری که رفته بودم.

انگار تمام شهر رنگ طعنه گرفته بود. همه چیز رنگش عوض شده بود دیگر آن صبح شاداب نبود وقتی به اتاقم رسیدم با تردید گوشی تلفن رو برداشتم .

هیچ وقت به این شماره زنگ نزده بودم، درخواست او بود فقط موارد اضطراری

با دست های لرزان شماره رو گرفتم و با هر رقم دلهره ام بیشتر میشد نمی دانستم چه باید بگویم یا اصلا برای چه تماس میگیرم.

با هر بوق تپش قلبم بیشتر میشد وقتی گوشی برداشته شد اولین حجم صدا ، خنده ی بلندی بود در میان همهمه ای از صداها ،

زبانم بند آمده بود گوشی را رها کردم .

پر از فکر و توهم شدم ، هیچ چیزی با منطقم جور نمی شد.سرما اتاقم را فرا گرفته بود ، لباسم را با تنفر از تن درآورم حس خوبی نداشتم .

شاید فراموش کرده بود ، شاید فردا بود و من حواسم نبود ، نزدیکی های صبح بود ، خسته و بی رمق ، اتاق پر بود از دود سیگار ، چیزی در خانه برای خوردن نبود ، هوای اتاق سنگین بود چیزی روی وجودم نشسته بود که مانع برخواستنم میشد ، شاید زیاده روی در مشروب بود به سختی برخاستم ، باید از این فضا فرار میکردم.

نمی دانم چقدر قدم زدم و از کدام مسیرها رفتم ولی باز خودم را در همان جا کنار همان نیمکت پیدا کردم ، حتما امروز می آید

و دلیلش هم موجه است ، نمی خواستم عصبانی باشم لباسهایم رو به راه نبود بدتر از وضع خودم.حالم بهتر شده بود لبخندی زدم و روی نیمکت نشستم ، مرد جوانی با موهای آراسته و قدی نسبتا بلند ، احساس کردم می خواهد روی نیمکت بنشیند کمی خودم را کنار کشیدم و با خنده گفتم بفرمایید ، حالت چهره اش کمی عبوث شد و از کنارم گذشت بی اختیار گفتم  : آقا ببخشید ، امروز پنج شنبه است دیگر ، با خنده ای خاص گفت بله امروز پنجشنبه است  10 دی 1388 ، و به سرعت رفت ، با خودم گفتم

چقدر شاد بود 8 سال از زندگی  جلوتر است .

بدنم بشدت درد می کرد ، سایه ای رو حس کردم سرم و بالا کردم ،چقدر قیافه اش آشنا بود دستش را بروی شانه ام گذاشت و با دست دیگر چیزی رو در جیبم ، خنده ای کرد گفتم : قیافه شما چقدر آشناست شما را می شناسم ؟

خنده ای کرد در حال دور شما نظاره اش می کردم عصای خود را بالا برد و فریاد زد : سردار ، عمو علی ام

عمو علی ؟ بیچاره این پیرمرد هم دچار توهم شده بود ، همیشه از پیری بیزار بودم . باید به سمت خانه می رفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قبول کرده بودم که دنیای من

قبول کرده بودم که دنیای من

اتاقی است از آرزوهای مچاله شده

اتاقی در خانه ای کوچکتر از خود

هنوز نتوانسته ام  پایان داستان را تمام کنم

شاید آخرین داستانی باشد که می نویسم

کف اتاق به سختی با نوری کم نور قابل رویت بود

 

چرک نویس هایی که شاید چند ماه در گوشه ی اتاقم رها شده

و هیچ وقت متظر آمدن کسی ننشسته ام ،  شاید برای همین است

که همیشه اتاقم مثل افکارم در هم شده .

صدای باد پاییزی از لای پنجره ای  نیمه باز، رشته افکارم را قلقلک میداد.

 

از دفتر صد برگ من 80برگش به چرک نویس شده

ولی هنوز نمی دانستم برای که دارم می نویسم.

نگاهی به پاکت خالی  سیگارم و درون زیر سیگاری نصفه ای پیدا کردم و روشن کردم

دود سیگار در فضای نیمه تاریک اتاقم شبیه تصویری شده بود .

 

دردی عجیب مرا گرفت ، عجیب برای موضع دردش چون خودم می دانستم دردم چیست.

سالهاست مرا همراهی می کرد

کمی دراز کشیدم و ته مانده سیگارم  که آتشش به انگشتانم رسید بود را گوشه ای پرتاپ کردم.

روی سقف هنوز مگسی مرده در انتظار آمدن صیادش بود ،

 

مثل این روزهای من ، کسی برایم نمانده .

از پنجره ی کنار اتاقم به سختی بیرون پیدا می شد .

کلاغی روی کاجی پیر نگاهم میکرد.

می دانستم به روزگار سیاه من فکر می کند.

انگار دنیای من فقط با مداد سیاه منقوش شده .

 

بخاری خانه در حال خاموشی  و هیزمی برایم نمانده بود.

سرمای عجیبی اتاق را فرا گرفته است ، انگار کسی از زوایه ای پنهان مرا نگاه می کند

کتابی با جلدی کهنه روی طاقچه خود نمایی میکرد

برخاستم و ناخودآگاه سمت آن رفتم در صفحه ابتدایی نوشته بود

" تقدیم به عشقم " و یک امضای غریب

همیشه در این صفحه می ماندم و هیچ وقت موفق نشدم حتی یک صفحه از آن را بخوانم

برخاستم و چرکنویس های افکارم را برای گرم شدن در بخاری کهنه انداختم.

ناگهان تصویری از جوانی ام را در آتش دیدم

جوانی که همیشه همه چیز را نقد میکرد

دین مذهب عقل عشق

برای او انسان بی ارزش ترین بود

کسی عقاید او را درک نمی کرد .

جز یک کتاب دار بیوه ، اولین بار برای دریافت کتاب بوف کور هدایت ، سر صحبت باز شد

اینکه چرا این کتاب ..... ؟

 

همین یک سوال کافی بود تا بدانند نیمه ی گمشده ی هم هستند .

روز بعد وقتی برای تحوبل کتاب رفت

کتابدار مهربان یک کتاب به او داد

وقتی کتاب را باز کرد نوشته بود

" تقدیم به عشقم " و یک امضای غریب

گفت : این کتاب تقدیمی از یک دوست قدیمی است

که هیچ وقت نتوانستم بخوانمش

گفت چرا ؟

سری با تردید و دو دلی تکان داد و رویش را به قفسه های کتاب کرد

و با لحنی آرام و اندوهگین پاسخ داد

روزی خودت می فهمی

هر چقدر بیشتر صحبت می کردند بیشتر بهم نزدیک می شدند

اما....

وقتی  یک روز وقتی برای بازگرداندن کتاب رفته بود

خبری  از او نبود و یک مرد جوان جای او نشسته بود

خیلی زود دنیا برایش آوار شده بود

 

بیوه ی رویای او ، شب گذشته خودکشی کرده بود

و رشته ی  تمام خنده های پنهان او پاره شد .

آری این تصاویر یکدفعه از بین رفت

وقتی به خود آمدم دیدم آتش بخاری در حال خاموش شدن است

سراسیمه ته مانده کاغذ ها را در بخاری گذاشتم

 

تصویر جوان در آتش هنوز آنجا بود

شاید فکر میکرد باید او هم خودکشی کند

کتاب را در گوشه ی پالتوی خود گذاشت و شال گردن خود را محکم تر از همیشه بست

شاید چند ساعت ،  شاید هم بیشتر ، کسی را لعن و نفرین نکرد

در نگاه او خدا وجود نداشت و کسی مقصر نبود

 

سرمای زمستان انگار با تمام توان به اشک هایش تازیانه میزد

برای او آمدن ها و رفتن ها بی هدف بود

پس چرا این بار درک این موضوع ، مبهم بود

آتش بخاری رو پایان بود

و هراسان انگار که شیشه ی عمرم شکسته باشد

 

به سمت کمد های لباس رفتم

و مشتی لباس که خودم هم نمی دانم چه بودند را در دهان بخاری چپاندم

یک هو شعله ور شد

شاید این اتفاق تشدید تمام باور هایش را داشت

دلزده و نا امید از تمام موجودیت ها و هر چه بود

راه خانه را پیش گرفت

 

پیشتر از این با از دست دادن خانواده اش

همه چیزش را باخته بود

خانه ای تاریک که تنها یک اتاقش استفاده می شد

با خشمی از درون و هجوم به کاغذ و قلم

خشم درونی خود را خالی کرد

هر چه ناسزا و اشک و بغض بود روی کاغذش نوشت

 

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

نوشت و پاره کرد و مچاله کرد

و آخر شد هفت کلمه ...

" دنیا هیچ چیزش اندازه ی من نشد "

و آتش بخاری هم آخرین نفسش را کشید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو آمده بودی که فقط از دل ما رد بشـــوی

0773f1751ec7957b82c456b51618f47c_2d06.jpg


تو آمده بودی که فقط
از دل ما رد بشـــوی

#سردار

مــرا به جــز آغوشِ تو جــایِ گــریه نیست

e1f8705275e5ebdbc92a388d030279d4_xqjh.jpg

مــرا به جــز آغوشِ تو جــایِ گــریه نیست

#سردار

گـــرفته ام سخت اندوه خویــش را

0_omtt.png

گـــرفته ام سخت اندوه خویــش را

جــز غم نمــاهده در  قبیـــله ام کســـــی

نشستـــه ام بر مــزار آرزوهــایم

f5ef486d0c24ae3de811032446794bf3_bsja.jpg


نشستـــه ام بر مــزار آرزوهــایم

چه گورستـــانِ بی رحمی است دنیـــــــــا

در خود می بلعــــد خنــده ها را

و اندوهی مدام را اوق میزنـــــــــد

 

گاهی خیال میکنم در آغوش توام

0_l2no.png
گاهی خیال میکنم در آغوش توام
سخت می فشارم آغوشی که نیست
نفس میکشم عطر پیراهنی که نیست
بغض میکنم ، سکوت می کنم خیــره میشم
به چشمــانی که نیست

آدمی دق میکند
زنده است ولی زندگی نمی کند
باور کن من سالهـــاست در تو گیر افتاده ام

بــی مهــر تو من

ecb3cc2c1f6c1bce184e0a9ec68e2bc9_milh.jpg
بــی مهــر تو من

زمیــنی بایــِرم در امتــداد لــوت

 

✍️ #سردار

چــه سفرهایــی که با خیالت کــرده ام


e3ac8a52b2382d54472d1e36c76cc458_e9tj.jpg
چــه سفرهایــی که با خیالت کــرده ام
ولــی افسوس هرگــز به مقصد نرسیدیــــم

بعــد از تو دیگــر

7f04d9735ddeeede9e40d6d368d5e290_6q81.jpg
بعــد از تو دیگــر
 پنجـــره ها همه دیوار شدند
#سردار